۱۴۰۲ دی ۲۶, سه‌شنبه

مرگی چنین

 توی کیف پولم دو تا عکس دارم. مادربزرگ مرحومم و یاکوب، یکی از شاگردهام. کارت عضویتش در تیم هاکی شهر است. روی یک طرف، عکس یک نفره از خودش در شولای هاکی است با مچ بند و زانوبند و تجهیزات مخصوص، چوب به دست در زمین هاکی. طرف دیگر، عکس دسته جمعی تیمی همراه با مربی ها و سرمربی. گفت خانم منو شناختی از بین همه؟ معلومه. لبخند شیرین و چشمهای براق.

هنوز شادی کار جدید با این بچه ها رو هضم نکردم. شش ماهی شده باهاشون کار میکنم اما هضمش برام سخته. بهش که فکر میکنم گریه م میگیره. روزهای دوشنبه پادشاه هفته اند. از صبحش روی پا بند نیستم. سر فوت مادربزرگم هم همین حال هضم نشدن رو دارم. هفت هشت ماهی ازش میگذره اما هنوز برام تازه است. شاید چون شانس حضور در مراسم سوگ رو نداشتم و کل پروسه رو در تنهایی سپری کردم. که در واقع یعنی انگار سپری نکردم. چون هنوز که اسمش میاد گریه م میگیره. بخشیش به این خاطره که اولین آدم نزدیک و عزیزم بود که مرد. قبل از اون پدربزرگها بودند که رابطه مان همچین کیفیتی نداشت. 

رابطه م با این شاگردها هم از جنس اولین هاست. اولین رابطه انسانی دلپسند در قالب کار. شغلهای قبلیم در مدرسه اصلا از نوع تدریس نبود و ظرفیت همچین رابطه ای را نداشت. 

فوت مادربزرگم (لابد) شروع ماراتن مرگهاست در بین عزیزانم. خاله ها و عموها و بعد هم پدرو مادر. مرگ. اتفاقی که میلیونها ساله در طبیعت رخ میده؛ به خنثی ترین شکل ممکن. اما به آدمها که میرسه، چنان شخصی میشه و چنان از حفره ها و زیر و بم های روان آدم عبور میکنه که انگار اولین باره با پدیده مرگ آشنا شدیم. تلخ و غیرقابل هضم. 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر